عینک آفتابی نفسی
هیچوقت خاطره این شبو فراموش نمیکنم . یه شب تو بازار بودیم شما خودت این عینک و دیدی و خیلی محکم به ما گفتی اینو میخوای بابایی بهت گفت از یه مغازه دیگه واست میخرم بعدش دو سه قدم رفتی جلو وایستادی و دوباره برگشتی گفتی این هم من و هم بابایی شوکه شده بودیم کلی ذوق کردیم . عسل مامان عینکو زدی به چشاتو راه افتادی تو بازار . کسی نبود قربون صدقت نره و یه چیزی نگه آخه شب بود جو جوی من
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی